معنی واژگون و وارون
حل جدول
فرهنگ عمید
واژگون، برگشته، سرنگون، وارو،
[مجاز] نحس و شوم: ندانم بخت را با من چه کین است / به که نالم به که زاین بخت وارون (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۸)،
واژگون
سرنگون، برگشته، وارون،
[مجاز] دارای نامبارکی، شوم: بخت واژگون،
ازکاربرکنارشده معزول،
* واژگون شدن:
وارونه شدن،
[مجاز] از دست دادن قدرت و حکومت، سقوط کردن: سلسلهٴ زندیه توسط آغامحمدخان قاجار واژگون شد،
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) باژگونه واژگون سرنگون نگونسار معکوس، برعکس مخالف: ((لطف خواهی زد هر قهر کند کار دیوستنبه وارونست. )) (ابو عاصم)، نا مبارک نحس. یا بخت وارون. بخت بد طالع شوم: ((از آن تخت شاهانه بگذاشتم که از بخت وارون ستوه آمدم. )) (ملک علیشاه بن سلطان) (اسم) نارون
وارون زدن
(مصدر) واژگون شدن سرنگون شدن: ((ز خشم تو وارون شود خصم والا زعفو تو والا شود بخت وارون. )) (سوزنی)، دیگرگون شدن تغییر یافتن.
لغت نامه دهخدا
وارون. (ص) باژگونه. (برهان) (آنندراج). نگون. معکوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). عکس. قلب. (برهان). وارن. وارونه. باژون. باژونه. واژون. واژونه. واژگون. واژگونه. باژگون. باژگونه. نگونسار. سرنگون. مقلوب. منکوس. سراگون. باشگونه. باشگون:
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است.
ابوعاصم.
به سر میرود در رکاب تو کیوان
که وارون بود کار هندوستانی.
امیدی.
|| مجازاً نامبارک و نحس. (برهان). شوم. (جهانگیری) (بهارعجم):
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من.
فردوسی.
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جوید این بخت وارون تو.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
کام رواباد و نرم گشته مرا ورا
چرخ ستمگاره و زمانه ٔ وارون.
فرخی.
حکمت را خانه بود بلخ و کنون
خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
ناصرخسرو.
دیو بدگوهر از راه ببردستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی.
ناصرخسرو.
ازیرا دشمنی هارون امت
سرشته ست اندریشان دیو وارون.
ناصرخسرو.
هر چه که دارد همه به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل وسفله و وارون.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شودخصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون.
سوزنی.
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون.
ظهیر فاریابی.
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمه ٔ روزگار وارون شد.
مسعودسعد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. (برهان). || شریر. بد. بدخوی. (از یادداشتهای مؤلف).
وارون. [وارْ وَ] (اِ) نارون. رجوع به نارون شود.
وارون. (اِخ) وارونه. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
وارون کردن
وارون کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) واژگون کردن. وارونه کردن. باژگون کردن. معکوس ساختن.
واژگون
واژگون. (ص) وارونه. (برهان) (ناظم الاطباء). برگشته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرنگون. معکوس. مقلوب. (ناظم الاطباء). واژگونه. (آنندراج). وارونه. واژون. واژونه. باشگونه. باشگون. || مجازاً شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
این قصه ٔ عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.
حافظ.
وارون شدن
وارون شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) برگشتن. واژگون شدن. || دگرگون شدن. تغییر کردن:
بنده ٔ ترکان شدند بار دگر
نجم خراسان چو نخل وارون شد.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون.
سوزنی.
فرهنگ معین
[په.] (ص.) سرنگون، واژگون.
مترادف و متضاد زبان فارسی
معادل ابجد
1352